|
جمعه 28 مهر 1391برچسب:, :: 16:36 :: نويسنده : ali
پسر کوچکی وارد مغازه ای شد، جعبه نوشابه را به سمت تلفن هل داد. بر روی جعبه رفت تا دستش به دکمه های تلفن برسد و شروع کرد به گرفتن شماره. مغازه دار متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش می داد. پسرک گفت: «خانم، من این کار را با نصف قیمتی که او می دهد انجام خواهم داد.» ... ادامه مطلب ... ![]()
جمعه 28 مهر 1391برچسب:, :: 16:9 :: نويسنده : ali
یک شرکت بزرگ قصد استخدام یک نفر را داشت. بدین منظور آزمونی برگزار کرد که یک پرسش داشت. پرسش این بود: ادامه مطلب ... ![]()
جمعه 28 مهر 1391برچسب:, :: 15:14 :: نويسنده : ali
شب عروسیه، آخره شبه ، خیلی سر و صدا هست. میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر چی منتظر شدن برنگشته، در را هم قفل کرده. داماد سروسیمه پشت در راه میره داره از نگرانی و ناراحتی دیوونه می شه. مامان بابای دختره پشت در داد میزنند: مریم ، دخترم ، در را باز کن. مریم جان سالمی ؟ ادامه مطلب ... ![]()
جمعه 28 مهر 1391برچسب:, :: 15:2 :: نويسنده : ali
دوستم داری؟ دختر پسری با سرعت 120کیلومتر سواربر موتور سیکلت دختر:آروم تر من می ترسم پسر نه داره خوش میگذره دختر:اصلا هم خوش نمی گذره تو رو خدا خواهشمیکنم خیلی وحشتناکه پسر:پس بگو دوستم داری دختر:باشه باشه دوست دارم حالا خواهش میکنم آروم تر ادامه مطلب ... ![]() ![]() |