|
شنبه 29 مهر 1391برچسب:, :: 20:49 :: نويسنده : ali
زن وشوهری بیش از 60 سال بایکدیگر زندگی مشترک داشتند.آنها همه چیز را به طور مساوی بین خود تقسیم کرده بودند.در مورد همه چیز باهم صحبت می کردند وهیچ چیز را از یکدیگر پنهان نمی کردند مگر یک چیز:یک جعبه کفش در بالای کمد پیرزن بود که از شوهرش خواسته بود هرگز آن را باز نکند ودر مورد آن هم چیزی نپرسد ادامه مطلب ... ![]()
شنبه 29 مهر 1391برچسب:, :: 20:41 :: نويسنده : ali
پسر کوچکی براي مادر بزرگش توضيح مي دهد آه چگونه همه چيزها ايراد دارند مدرسه ،خانواده ، دوستان ، و...دراين هنگام مادربزرگ مشغول پختن کیک است ، از پسر کوچولو مي پرسد: آيا کيك دوست دارد و پاسخ کوچولو البته مثبت است .روغن چطور ؟نه! و حالا دو تا تخم مرغ ؟نه ! مادربزرگ .آرد چي از آرد خوشت مي ياد ؟ از جوش شيرين چطور ؟نه مادر بزرگ ! حالم از آنها به هم مي خورد.بله همه اين چيزها بد به نظر مي رسند . اما وقتي به درستي با هم مخلوط شوند ، يك کيك خوشمزه درست مي شود . خداوند هم به همين ترتيب عمل ميكند.خيلي از اوقات تعجب مي کنيم که چرا خداوند بايد بگذارد ما چنين دوران سختي را بگذرانيم . اما او مي داند که وقتي همه اين سختي ها را به درستي در کنار هم قرار دهد ، نتيجه ، هميشه خوب است ! ما تنها بايد به او اعتماد کنيم ،در نهايت همه اين پيشامد ها با هم به يك نتيجه فوق العاده مي رسند ![]()
شنبه 29 مهر 1391برچسب:, :: 20:38 :: نويسنده : ali
خانم میان سالی سکته قلبی کرد و سریعاً به بیمارستان منتقل شد. وقتی زیر تیغ جراح بود عملاً مرگ را تجربه کرد. زمانیکه بی هوش بود فرشته ای را دید. از فرشته پرسید: آیا زمان مردنم فرا رسیده است؟ فرشته پاسخ داد: نه، تو ۴۳ سال و ۲ ماه و ۸ روز دیگر فرصت خواهی شد. بعد از به هوش آمدن خانم تصمیم گرفت که در بیمارستان باقی بماند. چون به زندگی بیشتر امیدوار شده بود، چند عمل زیبایی انجام داد... ادامه مطلب ... ![]()
شنبه 29 مهر 1391برچسب:, :: 20:28 :: نويسنده : ali
یک روز کارمند پستی که به نامه هایی که آدرس نامعلوم دارند رسیدگی می کرد متوجه نامه ای که روی پاکت آن با خطی لرزان نوشته شده بود نامه ای به خدا !با خودش فکر کرد بهتر است نامه را باز کرده و بخواند.در نامه این طور نوشته شده بود :خدای عزیزم بیوه زنی 83 ساله هستم که زندگی ام با حقوق نا چیز باز نشستگی می گذرد.دیروز یک نفر کیف مرا که صد دلار در آن بود دزدید.این تمام پولی بود که تا پایان ماه باید خرج می کردم.یکشنبه هفته دیگر عید است و... ادامه مطلب ... ![]()
شنبه 29 مهر 1391برچسب:, :: 20:22 :: نويسنده : ali
در بيمارستانی دو مرد بیمار در يک اتاق بستری بودند.يکی از بيماران اجازه داشت که هر روز بعد از ظهر يک ساعت روی تختش بنشيند. تخت او در کنار تنها پنجره اتاق بود اما بيمار ديگر مجبور بود هيچ تکانی نخورد و پشت به هم اتاقیش روی تخت بخوابد... ادامه مطلب ... ![]()
جمعه 28 مهر 1391برچسب:, :: 17:40 :: نويسنده : ali
مردی متوجه شد که گوش همسرش سنگین شده و شنوایی اش کم شده است به نظرش رسید که همسرش باید سمعک بگذارد ولی نمی دانست این موضوع را چگونه با او درمیان بگذارد. ادامه مطلب ... ![]()
جمعه 28 مهر 1391برچسب:, :: 17:34 :: نويسنده : ali
روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به یک ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آن جا زندگی می کنند چقدر فقیر هستند . آن ها یک روز و یک شب را در خانه محقر یک روستایی به سر بردند . ادامه مطلب ... ![]()
جمعه 28 مهر 1391برچسب:, :: 17:16 :: نويسنده : ali
تنها بازمانده یک کشتی شکسته توسط جریان آب به یک جزیره دورافتاده برده شد، او با بیقراری به درگاه خداوند دعا میکرد تا او را نجات بخشد، او ساعتها به اقیانوس چشم میدوخت، تا شاید نشانی از کمک بیابد اما هیچ چیز به چشم نمیآمد. ادامه مطلب ... ![]()
جمعه 28 مهر 1391برچسب:, :: 17:4 :: نويسنده : ali
مامان و بابا داشتند تلویزیون تماشا می کردند که مامان گفت: "من خسته ام و دیگه دیر وقته، میرم که بخوابم". مامان بلند شد، به آشپزخانه رفت و مشغول تهیه ساندویچ های ناهار فردا شد، سپس ظرف ها را شست، برای شام فردا از فریزر گوشت بیرون آورد، قفسه ها را مرتب کرد، شکرپاش را پرکرد، ظرف ها را خشک کرد و در کابینت قرار داد و کتری را برای صبحانه فردا از آب پر کرد. بعد همه لباس های کثیف را در ماشین لباسشویی ریخت، پیراهنی را اتو کرد و دکمه لباسی را دوخت. اسباب بازی های روی زمین را جمع کرد و دفترچه تلفن را سرجایش در کشوی میز برگرداند. ادامه مطلب ... ![]()
جمعه 28 مهر 1391برچسب:, :: 16:57 :: نويسنده : ali
پادشاهى در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد. هنگام بازگشت سرباز پیرى را دید که با لباسى اندک در سرما نگهبانى مىداد. ادامه مطلب ... ![]()
جمعه 28 مهر 1391برچسب:, :: 16:53 :: نويسنده : ali
در یک شرکت بزرگ ژاپنی که تولید وسایل آرایشی را برعهده داشت ، یک مورد تحقیقاتی به یاد ماندنی اتفاق افتاد : شکایتی از سوی یکی مشتریان به کمپانی رسید . او اظهار داشته بود که هنگام خرید یک بسته صابون متوجه شده بود که آن قوطی خالی است. بلافاصله با تاکید و پیگیریهای مدیریت ارشد کارخانه این مشکل بررسی و ... ادامه مطلب ... ![]()
جمعه 28 مهر 1391برچسب:, :: 16:45 :: نويسنده : ali
روزی مرد کوری روی پلههای ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود روی تابلو خوانده میشد: من کور هستم لطفا کمک کنید . روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه د ر داخل کلاه بود.او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت ان را برگرداند و اعلان دیگری روی ان نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و... ادامه مطلب ... ![]()
جمعه 28 مهر 1391برچسب:, :: 16:36 :: نويسنده : ali
پسر کوچکی وارد مغازه ای شد، جعبه نوشابه را به سمت تلفن هل داد. بر روی جعبه رفت تا دستش به دکمه های تلفن برسد و شروع کرد به گرفتن شماره. مغازه دار متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش می داد. پسرک گفت: «خانم، من این کار را با نصف قیمتی که او می دهد انجام خواهم داد.» ... ادامه مطلب ... ![]()
جمعه 28 مهر 1391برچسب:, :: 16:9 :: نويسنده : ali
یک شرکت بزرگ قصد استخدام یک نفر را داشت. بدین منظور آزمونی برگزار کرد که یک پرسش داشت. پرسش این بود: ادامه مطلب ... ![]()
جمعه 28 مهر 1391برچسب:, :: 15:14 :: نويسنده : ali
شب عروسیه، آخره شبه ، خیلی سر و صدا هست. میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر چی منتظر شدن برنگشته، در را هم قفل کرده. داماد سروسیمه پشت در راه میره داره از نگرانی و ناراحتی دیوونه می شه. مامان بابای دختره پشت در داد میزنند: مریم ، دخترم ، در را باز کن. مریم جان سالمی ؟ ادامه مطلب ... ![]()
جمعه 28 مهر 1391برچسب:, :: 15:2 :: نويسنده : ali
دوستم داری؟ دختر پسری با سرعت 120کیلومتر سواربر موتور سیکلت دختر:آروم تر من می ترسم پسر نه داره خوش میگذره دختر:اصلا هم خوش نمی گذره تو رو خدا خواهشمیکنم خیلی وحشتناکه پسر:پس بگو دوستم داری دختر:باشه باشه دوست دارم حالا خواهش میکنم آروم تر ادامه مطلب ... ![]()
![]() |